کد مطلب:193038 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:109

اندوه حضرت یعقوب بر یوسف چه اندازه بود؟
هشام بن سالم گوید: به امام صادق - علیه السلام - گفتم: اندوه حضرت یعقوب بر حضرت یوسف چه اندازه بود؟

حضرت صادق - علیه السلام - فرمودند: به اندازه ی اندوه هفتاد مادر بچه مرده.

سپس حضرت صادق - علیه السلام - اضافه فرمودند: هنگامی كه حضرت یوسف - علیه السلام - در زندان به سر می برد جبرئیل بر او وارد شد و گفت: خداوند تو و پدرت را مبتلا كرد (گرفتار بلا كرد) و خدا تو را از این زندان نجات خواهد داد پس خدا را به حق محمد و اهل بیت گرامیش - علیهم السلام - بخوان و مسألت كن تا تو را از آنچه در آن هستی نجات دهد.

حضرت یوسف فرمود: بارالها! تو را به حق محمد و اهل بیت گرامیش می خوانم و مسألت می نمایم كه فرجم را زودتر برسانی، و مرا از آنچه در آن هستم راحت كن.

جبرئیل - علیه السلام - گفت: پس بشارت باد تو را ای صدیق (بسیار تصدیق كننده)؛ كه خدای متعال مرا به سوی تو فرستاد تا بشارتت دهم كه از این زندان



[ صفحه 112]



نجات خواهی یافت، و اینكه تو را پس از آن پادشاه مصر قرار خواهد داد، و تمامی اعیان و اشراف آن سرزمین را در خدمت تو در خواهد آورد، و بین تو و پدر و برادرانت جمع خواهد نمود، پس بشارت باد تو را ای صدیق، كه تو برگزیده ی خدا و فرزند برگزیده ی او هستی.

جز همان شب نگذشت كه پادشاه مصر خوابی دید كه (آن خواب) او را ترسانید و به وحشت انداخت، و به اعوان و اطرافیان خود خبر داد، و تعبیر آن را از آنها خواست، تعبیر آن را ندانستند.

اینجا بود كه آن غلامی كه از زندان نجات یافته بود یوسف را نام برد و گفت: ای پادشاه، مرا به زندان بفرست چون در زندان مردی هست كه نظیری برای او از نظر دانش و بردباری و تعبیر خواب نیافتم، و شما پیش از این بر من و فلانی خشم نموده بودی، و ما را در زندان حبس نموده بودی، ما در زندان خوابی دیدیم كه یوسف برای ما تعبیر نمود و همان طور شد كه تعبیر نمود، رفیق من فلانی دار زده شد، و من نجات یافتم.

پادشاه به او گفت: زود برو و خواب مرا بر او تعریف كن.

آن غلام بر یوسف وارد شد، و گفت: یوسفا؛ خبر ده مرا از تعبیر خواب كسی كه در خواب: هفت گاو چاق را دید، حضرت یوسف، تعبیر آن خواب را بیان كرد.

هنگامی كه پیام و تعبیر یوسف به پادشاه رسیده پادشاه گفت: پس او را پیش من آورید تا او را مخصوص خود گردانم و گرامی بدارم.

پس هنگامی كه پیام پادشاه به حضرت یوسف رسید گفت: چگونه امیدوار به گرامی داشت و احترام او باشم در حالی كه مرا هفت سال زندانی كرد، در حالی كه بی گناهی مرا می دانست.

هنگامی كه این سخن به گوش پادشاه رسید زنان را خواست، سپس به آنها گفت: چرا چنین كردید؟ گفتند: حاشا سوگند به خدا، ما از او بدی ندیدیم.

اینجا بود كه پادشاه كسی را به نزد حضرت یوسف - علیه السلام - گسیل داشت



[ صفحه 113]



و او را از زندان خارج ساخت.

هنگامی كه حضرت یوسف - علیه السلام - (در دربار پادشاه قرار گرفت) و پادشاه با او گفتگو كرد از كمال و عقلش خوشش آمد، به او گفت: ای یوسف، آنچه را من در خواب دیدم تو خود برایم تعریف نما، زیرا دوست دارم از زبان تو بشنوم.

یوسف خواب پادشاه را همان طور كه دیده بود نه كم نه زیاد، تعریف نمود.

پادشاه مصر گفت: راست گفتی، پس چه كسی جمع كند آن (گندم) را برای من و حفظش كند.

یوسف گفت: خدا به من وحی نموده است كه من این كار را تدبیر می كنم، و من در آن سالها به آن قیام می كنم.

پادشاه مصر گفت: راست گفتی، پس بگیر مهر و سریر و تاج مرا.

حضرت یوسف شروع نمود به جمع آوری گندم در هفت سال آبادی، و آنها را در خوشه ی خود در انبارها حفظ نمود، چون سالهای قحطی و خشكسالی فرا رسید حضرت یوسف - علیه السلام - اقدام بر فروختن طعام نمود.

در سال اول؛ گندم را در ازای دینار درهم (سیم و زر) به آنها فروخت تا اینكه دینار و درهم در مصر و اطراف آن نماند مگر اینكه در ملكیت جناب یوسف - علیه السلام - درآمد.

و در سال دوم؛ گندم را در ازای زیورآلات به آنها فروخت تا اینكه زیورآلاتی در مصر و اطراف آن نماند مگر اینكه جزء اموال یوسف - علیه السلام - در آمد.

و در سال سوم؛ طعام را در ازای چهارپایان به آنها فروخت تا جایی كه گاو و گوسفند و دیگر چهارپایانی در مصر و اطراف آن نماند مگر اینكه به ملكیت حضرت یوسف در آمد.

در سال چهارم؛ طعام را در ازای بردگان و كنیزان به آنها فروخت تا جایی كه برده و كنیزی در مصر و اطراف آن نماند مگر اینكه در ملك یوسف در آمد.

و در سال پنجم؛ طعام را در ازای خانه ها و املاك به آنها فروخت تا جایی كه



[ صفحه 114]



در مصر خانه و ملكی نماند مگر اینكه وارد ملك حضرت یوسف - علیه السلام - شد.

و در سال ششم؛ طعام را در ازای باغ و بستان به آنها فروخت تا جایی كه باغ و بستانی در مصر و اطراف آن نماند مگر اینكه به ملكیت جناب یوسف - علیه السلام - درآمد.

و در سال هفتم؛ طعام را در ازای بردگی خودشان به آنها فروخت تا اینكه نماند كسی در مصر و اطراف و اكناف آن مگر اینكه در ملكیت جناب یوسف در آمد، و همه بردگان یوسف شدند.

در این هنگام حضرت یوسف - علیه السلام - به پادشاه گفت: حال می گوئی چه كنم در اینكه خداوند اختیارش را به دست من داده است؟

پادشاه گفت: نظر؛ نظر خودت است.

حضرت یوسف فرمود: من خدا را شاهد می گیرم و شما را ای پادشاه شاهد می گیرم كه من تمام اهل مصر را آزاد كردم، و املاك و بردگان آنها را به آنها برگرداندم و مهر و تخت و تاجت را به تو برگرداندم به شرط اینكه به سیره و روش من عمل كنی، و جز به حكم من حكم نكنی، زیرا خدا آنها را به دست من نجات داد.

پادشاه گفت: آن دین من و افتخار من است و من اقرار می كنم كه نیست خدائی مگر خدای یكتا بدون شریك و اینكه تو پیامبر خدا هستی.

سپس برای برادران یوسف و پدرش همان پیش آمد كه برایت گفتم. [1] .


[1] بحارالأنوار: ج 12 ص 291 ح 76.